يه حياط صد متري دو تا خونه ي رو به روي هم داشت كه متعلق به خانواده رادمان و فرهودي بود . خونه اي كه ارث پدري رادمان بوده و بهش تعلق گرفته بود و وقتي مي خواست شروع به ساخت و ساز كنه از اونجايي كه ساليان سال با باجناقش فرهودي همسايه بودند تصميم گرفتن شراكتي بسازند و با يه طرح خاص .يعني به جاي آپارتمان و برج دو خونه ي ويلايي تو يه حياط بسازند و كنار هم زندگي كنند . حالا بعد سالها كنار هم زندگي مي كردند و بچه هاشون بزرگ شده بود . باقي فاميل هميشه نزديكي اين دو خانواده رو عجيب مي دونستند . همه اعتقاد داشتن روزي روابط اين دو خانواده بر هم ميريزه . ولي اون ها سعي مي كردند به چنين مسائلي فكر نكنند . گلابتون تنها دختر فرهودي كه يك دختر زيبا و با چهره و حركات دلفريب بود از خانه بيرون رفت . مسير حياط را از چمن هاي كنار سنگفرش هاي حياط رفت تا زودتر برسه . در خانه ي رادمان هميشه براي ورود آنها باز بود و همچنين برعكس . گلابتون وارد شد و گفت : سلام خاله . لبخند رو لبان مهرناز خانم شكفت . با خوشرويي گفت : ـ سلام گلاب جان ، خوبي ؟ گلابتون حرصش گرفته بود . بارها تذكر داده بود كه اسمش رو كامل صدا كنند ولي انگار حافظه دراز مدتشون ضعيف بود . از بچگي اكثراً او را گلاب صدا مي زدند و او واقعاً بدش مي اومد . ـ خاله آن شرلي كجاست ؟ از عمد آهو رو با آن نام خطاب كرد . براي تلافي فراموش كار بودن آنها سر اسمش . ـ خاله جون دخترم رو اون طوري صدا نكن ، آهو بالاس . در حالي كه سمت پله ها مي رفت گفت : ـ بيداره ديگه . ـ نمي دونم . براي صبحونه نيومد گمونم هنوز خوابه . ـ خواب زمستوني مي كنه ؟ در حالي كه دستش را روي نرده ي قطور چوبي كه رنگ قهوه ي تيره داشت ، گرفته بود پله ها را طي كرد . در اتاق آهو را باز كرد و با ديدن او كه روي تخت خوابيده و يك پايش از لبه ي تخت آويزان مانده بود سمتش دويد . روي كمرش پريد نشست . آهو كمي دست و پا زد و بدون باز كردن چشمش "هوووووم" گفت . گلابتون با كف دست به شانه ي عريان او كه يقه ي بلوز نخي اش با بي نظمي از شانه اش سر خورده بود زد و گفت : پاشو خرس خوش خواب . آهو سعي كرد چشم هاشو باز كنه . با چشمان خواب آلود و نيمه باز گفت : ـ ساعت ... خميازه اي كشيد و گفت : چنده . !!؟ ـ ساعت 10 . آهو شوكه سرش را بالا گرفت و گفت : واي نه ، پس مدرسه چي ؟ گلابتون خنديد و گفت : خنگه جمعه س . انگار خيالش راحت شده بود . دوباره سرشو روي بالش برگرداند و گفت : ـ خُب پس . گلابتون نك موهاي نارنجي او را با سر انگشتانش گرفت كشيد و گفت : ـ مي خواهيم بريم خونه ي باران اينا . مگه يادت نيست ؟ آهو چشمانش را باز كرد و نگاهش رو به سمت ساعت ديواري كه شكل مسخره ي آدمي كه در حال دويدن داشت و كله اش ساعت بود ، دوخت . ثانيه شمار قرمز ساعت را تا يه مسيري دنبال كرد و بعد گردنش رو چرخوند تا او را كه روي كمرش نشسته بود رو ببينه . ـ باران رو آوردند خونه ؟ ـ آره ، تو كلاً تو هپروتي ها . پاشو آماده شيم . آهو با دستانش سعي كرد اونو هُل بده . ـ راحتي گير آوردي ؟ ـ پاشو . ـ پاشو تا پاشم . گلابتون خنديد و از روي كمر او پايين پريد .
آهو از روي تخت پايين غلتيد . در حالي كه به بدنش كش و قوس مي داد گفت : ـ حالا تو چرا اومدي اينجا ؟ گلابتون ابرويي بالا انداخت و گفت : يادم باشه مثل تو مهمون نواز باشم . آهو لبخند كجي زد و گفت : ـ تو كه هر روز اينجايي به جاي مهمون شدي صاحبخونه . گلابتون دست به كمر زد و گفت : نه اينكه تو كم ميايي خونه ي ما ، حالا تا از پنجره بيرون شوتت نكردم برو صورتت رو بشور . آهو خنديد و گفت : حداقل از پنجره ي اتاق خودت بنداز كه كوتاهه ، اتاق من طبقه دومه بيافتم پايين سرم منفجر مي شه اون وقت تو ميشي قاتل . ـ اگر اين موضوع به حقيقت بپيونده كه يه ملت نفس راحت مي كشن . همون طور كه سمت سرويس بهداشتي اتاقش مي رفت گفت : ـ از چي ؟ ـ از دست تو ديگه . آهو گاهي وقت ها تو شوخي هاشون جدي جدي ناراحت مي شد . لبخند رو لباش محو شد و در دستشويي رو بست . وقتي بيرون اومد ديد گلابتون داره كشو هاشو مي گرده . حوله صورتش رو انداخت طرفش و گفت : هي دنبال چي هستي ؟ گلابتون حوله رو روي تخت پرت كرد و گفت : نكن موهام به هم ريخت. ـ اوه اوه ، ناز و ادات منو كشته . وقتي كنار ميز آينه رسيد و نگاهش به خودش افتاد خنده ش گرفت . موهاي نارنجيش شونه نخورده و ژوليده بود . يقه ي لباسش طوري كج و معوج مونده بود كه انگار از كشتي برگشته . خنده ش گرفت . نگاهشو پايين داد . تو آينه به تصوير گلابتون نگاه كرد كه هنوز خم شده و داشت تو كشو رو مي گشت . دوباره نگاهي به خودش انداخت . خسته شده بود از مقايسه كردن خودش و او . گلابتون چرا شبيه پري ها بود و خودش ...خودش ...خودش شبيه چي بود ؟ آن شرلي ...خنده اش گرفت . خودش هم قبول داشت كه اين اسم بهش مي اومد . وقتي بچه بود رنگ موهاش كاملاً قرمز بود و از بچگي همبازي هاش اونو آن شرلي صدا مي زدند . با بالا رفتن سنش رنگ موهاش به نارنجي مي زد . البته جاي شكرش باقي بود كه نارنجي تيره بود وگرنه بايد هويج صداش مي زدند . نه اينكه بعضي ها صداش نمي زدند ؟ يادش اومد يكي از پسر هاي محله شون يه بار بهش متلك گفته بود و وقتي او تصميم گرفت جوابشو نده ، پسر برگشته و به او گفته بود "مو هويجي بهت نمياد اين قدر افه بيايي ..." گلابتون دست از گشتن كشيد با تعجب به او كه خيره به آينه بود و پلك نمي زد نگاه كرد و گفت : ـ چيه از ديدن خودت كُپ كردي نه ؟ منم هر بار مي بينمت همين شوك ها بهم دست ميده . آهو پلك زد برگشت سمت او و گفت : ـ برو گم شو ها. گلابتون شونه رو از روي ميز برداشت با دسته اش زد تو سر او و گفت : ـ بيا آن شرلي موهاتو شونه بزن . آهو داشت دوباره ناراحت مي شد كه به خودش دلداري داد "خيلي هم دلم بخواد . من عاشق شخصيت آن شرلي هستم . تازه به اون معروفي ..." گلابتون شانه هاي او را تكان داد و گفت : ـ بابا زياد تو شوك نمون يهو قلبت ايست مي كنه ها . آهو پوزخندي زد و شونه رو گرفت . به آرامي شروع كرد به شونه زدن موهاش . نگاهش تو آينه بود ولي سعي كرد به ظاهرش فكر نكنه . موهاش وقتي مرتب مي شد مجعد و زيبا بود . فقط رنگش رو دوست نداشت . براي اينكه افكارش رو پس بزنه شروع كرد به حرف زدن . ـ دنبال چي مي گشتي ؟ ـ يه دست لوازم آرايش درست و حسابي . ولي حيف كه پيدا نكردم . آهو خنديد و گفت : وسايل هاي خودت رو كم آوردي اومدي سراغ من ؟ ـ اومدم با هم آماده شيم . ولي اينجا قحطيه ، بريم خونه ي ما . تو كه آرايش نمي كني . لباس هاتو بردار بريم اونجا عوض كن . خودش رفت بيرون و آهو زود تصميم گرفت كه چي مي خواد بپوشه . لباس هاشو برداشت و همان طور كه نا منظم در دستش نگه داشته بود از اتاق خارج شد و مثل كسي كه دنبالش كرده باشند از پله ها پايين رفت . مهرناز خانم از آشپزخونه بيرون اومد . ـ سلام مامان . ـ سلام دخترم . كجا با عجله ؟ ـ ميرم با گلاب آماده شيم . ـ صبحونه چي ؟ ـ نه آماده شدم بعداً مي خورم . ـ اون موقع لباس هاتو لكه مي كني ، بيا اول يه چيزي بخور . ـ پس خونه ي خاله مي خورم . اينو گفت و از در خارج شد . اون قدر با عجله رفته كه پايش كف حياط خورد . تازه يادش اومد دمپايي بپوشه . بعد سمت خونه ي رو به رو كه خونه ي خاله ش بود دويد . با صداي بلند گفت : ـ سلام خاله سلام عمو . هميشه شوهر خاله هاشون رو عمو صدا مي زدند . وقتي جواب سلامش رو گرفت سمت اتاق گلابتون كه در همان طبقه ي همكف بود رفت در رو يهو باز كرد . گلابتون ترسيد پيرهنش را جلوي تنش گرفت و برگشت . با ديدن او گفت : ـ تويي ديوونه ؟ آهو خنديد و گفت : پس مي خواستي كي باشه ؟ ـ فكر كردم دامونه . ـ خب اون كه داداشته ، محرمه ببينت مسئله اي نيست . ـ در رو ببند چرت و پرت نگو . آهو با پا در رو بست و گفت : مجبوري وسط اتاق خودت رو لخت كني ؟ گلابتون در حالي كه لباسشو تنش مي كرد گفت : ـ به جاي فضولي تو هم حاضر شو . آهو لباس هاي مچاله شده تو دستش رو روي تخت او انداخت و با يه دست شكمش رو گرفت و گفت : ـ من چيزي نخوردم برو يه چيزي برام بيار . ـ نميشه ، چيزي ميل داري برو آشپزخونه ، اتاقم كثيف ميشه . ـ اي اي ... نگاهي به اتاق او كه از پاركت تا شيشه هاي پنجره برق مي زد انداخت . او هيچ وقت نمي تونست مثل گلابتون باشه ، منظم ، زيبا ، دلبر ، خوش صدا ، خوش صحبت ... گلابتون جلوي چشم هاي او بشكني زد و گفت : ـ كجايي تو ؟ زود بيدارت كردم ؟ هنوز خماري .... آهو خنديد و سمت تخت رفت تا لباس بپوشه . وقتي آماده شدند آهو گفت : بريم ؟ گلابتون برگشت به او نگاه كرد و گفت : نمي خواي يه كم آرايش كني ؟ ـ نه . ـ يه چيزي به پوستت بزن . ـ نه نمي خواد پوستم كه سفيده . گلابتون معني دار لبخند زد و گفت : آره منم پوستم سفيده ولي پوست تو يه كم كاله . گلابتون ابروهاي قهوه اي شو بالا داد و به او نگاه كرد . آره راست مي گفت . پوست گلابتون زيادي لطيف و خوشرنگ بود ولي پوست او سفيد كال بود . تازه روي گونه هايش كك و مك هايي داشت كه ازشون متنفر بود . هر چند به خاطر كمرنگ بودنشون روزي هزار بار شكر مي كرد . گلابتون به لواز آرايشش اشاره كرد و گفت : برات رژ گونه بيارم ؟ آهو دستشو تو هوا تكون داد يعني نه . گلابتون در كشو رو بست و گفت : پس بريم . آهو شالش را از روي تخت او برداشت و با هم راه افتادند . تو سالن كسي نبود . گلابتون در رو قفل كرد و با هم راه افتادند . ـ واي فكر كن باران الان چه شكلي شده . ـ چه شكلي شده ؟ ـ هم از قيافه افتاده هم چاق شده ، بايد كلي بره تناسب اندام تا بدنشو رو فرم بياره . حالا بشه شبيه قبل بارداريش يا نه با خداست . به او نگاه كرد و گفت : ـ به چي مي خندي ؟ آهو خنده ي ريزش را فرو خورد و گفت : به تو ... گلابتون اخم ظريفش رو به او نشون داد . ـ تو حق داري به من بخندي ؟ ـ آره ميبيني كه دارم مي خندم . فكرش رو كن تو ازدواج كني بعد بچه بياري ...اندامت چي بشه ....ديدني . ديدني . كاملاً حرص گلابتون رو در آورده بود . اودر حالي كه بيني سربالايش رو به آسمان بود با اطمينان گفت : ـ حالا كي گفته من بعد ازدواج بچه ميارم ؟ آهو با تعجب گفت : نمياري ؟ ـ نه . ـ واه مگه ميشه ؟ ـ چرا نشه ؟ كاملاً دست خودمه . ـ مطمئن باش هيچ مردي حاضر نميشه از خودش بچه نداشته باشه . گلابتون پوزخندي زد و گفت : اوه اوه چه با تجربه . ولي جهت اطلاعت هر كي منو بخواد بايد با تموم شرايط بخواد وگرنه من كه چيزي رو از دست نمي دم ، ردش مي كنم . آهو خنديد و گفت : اگه عاشقش بشي چي ؟ انگار آهو جوك گفته بود . همان طور كه راه مي رفتند شكمش را نگه داشته و مي خنديد . وقتي خنده در گلويش ته كشيد گفت : ـ من صيد ميكنم ولي صيد نمي شم .
وقتي وارد خونه ي رادمان شدند همه اونجا جمع بودند . نازيلا و شهنام مادر و پدر گلابتون ، دامون برادرش و مهرناز و جهان پدر و مادر آهو . دامون به محض ديدن اونها گفت : ـ شما دو تا فسقلي كجا بوديد ؟ آهو ريز ريز خنديد و گفت : لباس عوض مي كرديم . ـ شما مگه دم هم هستيد ؟ به خدا شك مي كنم تو بدناتون آهنربايي چيزي كار گذاشته باشن كه هر جا بريد به هم مي چسبيد . گلابتون با ناز روي مبل كنار شهنام پدرش نشست و او دستش را دور شانه اش انداخت . ـ نمي خواهيم بريم ؟ مهرناز خانم جواب داد : چرا بريم دير هم شده . همه با اين حرف بلند شدند تا به خونه ي باران كه دختر خاله بزرگه شون بود و دوره نقاهتش رو مي گذروند بروند . آهو سوار ماشين فرهودي شد و مهرناز خانم در عوض رفت سوار ماشين رادمان شد تا تو مسير راه با خواهرش هم صحبت بشه . آهو و گلابتون روي صندلي عقب كنار هم نشسته و حرف مي زدند . ـ مي گم ها چرا صبح داريم مي ريم خونه شون ؟ مگه باران با اون حالش مي تونه پاشه غذا درست كنه ؟ گلابتون قري به گردن و دستش داد و گفت : نمي دوني مامان هاي ما چه قدر مهربونن ؟ قراره خودشون آشپزي كنن . ـ يعني بريم خونه ي باران اينا و ماماناي ما آشپزي كنن ؟ ـ پـَ نـَ پـَ از همين جا غذامون رو مي پزيم و برميداريم ميريم خونه ي باران اينا .
دامون كه در صندلي جلو كنار راننده لم داده و از آينه بغل آنها را نگاه مي كرد با حرف آخر گلابتون خنديد . آهو كه كنار پنجره سمت راست نشسته بود نگاهي به داخل آينه انداخت و با ديدن دامون كه بيني شو چروك انداخته بود و خنده ش به لبخندي مبدل شده بود نگاه كرد و گفت : به چي مي خندي ؟ دامون لبخند شيطنت باري زد و از آينه به او چشم چشم و گفت : به شما دوتا . گلابتون به خودش زحمت داد تكيه شو از صندلي برداشت به سمت جلو خم شد ضربه ي نمايشي اي كه شانه ي برادرش زد . بعيد بود از آن همه ظرافت كه خشن باشد و گفت : ـ مگه ما خنده داريم ؟ !!! دامون دستش را روي شانه اش گرفت و با گفت : آخ آخ دختر دست چند كيلوييه ؟ گلابتون مليح خنديد و آهو پرسيد : جدي جدي به چي ما مي خنديدي ؟ شهنام نيم نگاهي به پسرش انداخت و لبخند براشون زد . ـ جدي شوخي داشتم به حرفاتون مي خنديدم ، شما هم دوست و دشمنيد ها ... آهو اخمي رو پيشاني نشاند و گفت : ـ تو چرا به حرفاي ما گوش مي دي ؟ شايد ما دو كلوم حرف خصوصي داشته باشيم. دامون با اطواري زنانه دستش را در هوا چرخاند و گفت : ـ واي مامانم اينا ...حرف خصوصي ؟ به من چه ...ولوم رو بياريد پايين ، ماشيني كه از كنارمون هم رد مي شد اشاره زد گفت صداتون به گوشش خورده . اونم داشت برا شما مي خنديد ... ـ هه هه بانمك . دامون وقتي مورد تمسخر خواهرش قرار گرفت گفت : ـ بفرماييد من آهنگ مي زارم ، شما هم با ولوم بالا گفتگو كنيد ، چيزي نميشه . گوشاي من كه مشغوله ... اون قدر صداي ضبط رو بالا برد كه شهنام دستش را سمت دستگاه پخش ماشين برد ، صدا رو كم كرد و گفت : ـ ما آخر از دست شما جوون ها كر ميشيم . دامون با تعجب ساختگي اي گفت : كدوم جوون ها بابا ؟ عينك هم زده باشي يا بايد منو دو تا ببيني يا چهارتا ، چرا منو سه تايي مي بيني پس ؟ شانه هاي شهنام از خنده بالا و پايين مي شد ، در حالي كه هر دو دستش روي فرمون بود . ـ باور كن بابا جون ، من يكي ام شما منو سه تا مي بيني ؟ اگه اين دو تا پيرزني كه پشت نشستن رو مي گيد بايد بگم اينا اواخر عمرشون رو سپري مي كنن ، عينك نزديد ، بزنيد حله . گلابتون رشته ي بحث رو گرفت : ـ تا چند دقيقه پيش ما فسقلي بوديم الان شديم پيرزن ؟ دامون در حالي كه از حرفي كه مي خواست بزنه جلو جلو خنده اش گرفته بود گفت : ـ خب شما پيرزن هاي فسقلي هستيد ... شهنام با پسرش خنديد . آهو هم در مقابل حس قلقلك آور حرف دامون مقاومت نكرد . ريز ريز خنديد . گلابتون چپ چپ و توبيخ كننده به آهو نگاه كرد ولي او هم لبخندي كه گوشه هاي لبش رو بالا داده بود رو نتونست مخفي كنه . تموم مسير رو با خنده و شوخي طي كردند . در ماشين رادمان هم موضوع حول صحبت هاي زنونه ي مهرناز و نازيلا خانوم چرخيد . جلوي آپارتمان باران رسيدند . جاي پاركينگ توسط همه ي همسايه ها پر بود . رادمان ماشينش رو زير پنجره ي آپارتمان پارك كرد و فرهودي براي تنگ بودن كوچه ماشين رو كمي دور تر و با فاصله از خونه ي باران پارك كرد . همگي پياده شدند و سمت آپارتمان رفتند . آهو زنگ رو زد . بهرام ، شوهر باران از پشت اف اف با ديدن اونها خوش آمد گفت و در رو باز كرد . آهو به در نزديك تر بود ولي ايستاد تا اول بزرگترها برن داخل .گلابتون كه جزو آخرين نفرات بود راه افتاد داخل . آهو هم پشت سرش راه افتاد كه دامون پشت او با فاصله كم ايستاد لبش را به گوش او نزديك كرد و گفت : ـ حالا براي همه احترام و براي ما نه ؟ آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : اِ تو اينجايي ؟ نديدمت . دامون لبخند كجي زد و گفت : ـ كلاً منو ريز مي بيني نه ؟ !!!
آهو ابرويي بالا داد و به سمت آسانسور رفتند . پدر و مادرها سوار شدند و چون ظرفيت پر بود سه تا بچه ها پشت در آسانسور موندند . دامون نگاهي به آن دو كرد و گفت : بياييد از پله ها بريم . گلابتون سريع مخالفت كرد : نه چه كاريه ؟ خسته ميشيم . ـ شما سوسول هستيد من كه رفتم . دامون اين رو گفت . سمت پله ها دويد . آن دو به هم نگاه كردند وقتي آسانسور به طبقه همكف رسيد سوار شدند و آهو دكمه طبقه ي چهارم رو زد . وقتي به طبقه ي موردنظر رسيدند ديدن دامون هم رسيده و نفسش رو عميقاً بيرون ميده . گلابتون خنديد و گفت : مجبوري ؟ و سمت در رفت كه باز مونده بود . آهو هم از كنارش گذشت و گفت : ـ ولي خوب رسيدي ها ... دامون همون طور كه تنفسش رو تنظيم مي كرد دو انگشتش را به نشانه ي حرف V (پيروزي) بالا برد . آهو پشت سر گلابتون وارد شد . بهرام با رويي خوش به استقبالشون اومد . اونها هم به گرمي سلام كردند و دوباره تولد بچه شو تبريك گفتند . بهرام هم رفت جلوي در واحد تا با دامون سلام كنه . آهو با ديدن برادر بهرام كه با ديدنشون بلند شده بود جلوي گوش آهو گفت : ـ واي اين بهروز هم اينجاست كه . آهو هم به آرامي گفت : تو رو چي كار داره ؟ ـ ازش خوشم نمياد . آهو شانه اي بالا انداخت و با هم رفتند جلو و سلام و احوالپرسي كردند . باران با بچه اش روي تختي كه به طور موقت تو سالن آورده بودند ، دراز كشيده بود . آهو با ديدن بچه ي باران سريع رفت لبه ي تخت نشست و گفت : اوخي نازي . گلابتون هم با فاصله از بچه لبه ي تخت نشست تا كمي از روي كنجكاوي بچه رو نگاه كنه . بچه در آغوش باران بود . آهو با هيجان گفت : ـ چه دوست داشتنيه . باران لبخند پرمهري زد و به پلك هاي نازك و بسته ي كودكش نگاه كرد . ـ مي تونم بغلش كنم ؟ ـ آره آهو جان . ـ بيدار نشه . باران به آرامي او را از آغوشش جدا كرد و روي دو تا دست آهو گذاشت و گفت : ـ مواظبش باش . آهو با خوشحالي بچه رو گرفت تو آغوشش نگه داشت و با حس خوبي به اون موجود ظريف كه پلك هاشو بسته بود نگاه كرد . نگاهشو از مژگان روشن كودك گرفت و رو به گلابتون گفت : ـ ميخواي تو هم بغلش كني ؟ گلابتون دست هاشو كمي بالا برد و گفت : نه نه . ـ چرا آخه ؟ گلاب حتي وقتي آهو بچه رو داشت حس خوبي نداشت . هيچ دلش نمي خواست اون موجود شكننده رو بغل كنه . سرش رو به طرفين تكان داد . ولي آهو مصرانه گفت : ـ بيا يه كم بغلش كن ، ببين چه ناز و كوچولوهه . گلابتون لب هاشو از حرص روي هم فشرد . اگه بجه بغلش نبود و باران آنجا حضور نداشت بي شك پس گردني اي به او مي زد . باران خنديد و گفت : ـ آهو جان ، گلابتون ميترسه ! آهو با تعجب گفت : از چي مي ترسه ؟ ـ خب خودم هم اول مي خواستم بغل كنم يه كم مي ترسيدم ، اين قدر كوچيك و ظريفه . گلابتون سريع تاييد كرد : آره آدم ميترسه از دستش بيافته . آهو از اين حرف كمي ترسيد اگه بچه از دستش مي افتاد چي ؟ محكم تر او را به خودش فشرد . به پايين تخت و پاهاش نگاه كرد . اگه مي افتاد ؟!!! از افكارش ترسيد و بچه رو به آغوش باران بازگردوند . گلابتون بلند شد و گفت : بيا بريم رو مبل . و بدون اينكه منتظر بشه رفت نشست رو مبل ولي تا سر بلند كرد ديد رو به روي بهروز نشسته . اعصابش خورد شد مخصوصاً وقتي او با يه لبخند محو نگاهش مي كرد . سريع مسير نگاهشو گرفت و به آهو كه هنوز لبه ي تخت نشسته بود انداخت . ـ آخر سر اسمش به توافق رسيديد ؟ باران لبخند زد و بهرام گفت : ـ نمي دوني آهو چه اختلاف نظري رو اين اسم داشتيم . آهو سري تكان داد و گفت : آره خبر دارم . آخر چي شد ؟ بهرام به آرامي گونه ي دخترش رو نوازش كرد و گفت : درسا كوچولوي باباشه . شما هم درسا خانوم گل صداش كنيد . آهو خنديد و به آرامي به پوست نرم سر بچه دست كشيد . موهاي كم پشتش به شدت لطيف بود . دامون اومد كنار گلابتون نشست و باعث شد حواسش رو از آهو پرت كنه وقتي دوباره برگشت با تعجب ديد بهروز هنوز داره نگاهش مي كنه . اخم هاشو تو هم كرد و نگاشو گرفت . بحث خانم ها سر باران و دختر كوچولوش بود و آقايون هم سرگرم بحث هاي اقتصادي بودند . گلابتون كه حوصله ش سر رفته بود به آهو اشاره زد كه بره پيشش . آهو انگشتش رو كه لاي دست مشت شده ي درسا بود به آرامي بيرون كشيد از لبه ي تخت بلند شد و رفت پيش گلابتون نشست . ـ كشتي بچه رو چرا ولش نمي كني ؟ ـ اَ بي ذوق . خب ولش كردم ديگه . ـ ميگم تو اين هفته مياي بريم سينما ؟ ـ سينما ؟ براي چي ؟ گلابتون به آرامي اداشو در آورد و گفت : مخ نخوديت چي مي گه ؟ سينما بريم فيلم ببينيم ديگه . آهو ريز ريز خنديد و گفت : پروفسور نمي گفتي من آي كيوم راه نمي داد ها . ـ خب پس چرا مثل خنگا ميپرسي سينما براي چي ؟ ـ براي اينكه يه دفعه اي موندي اونم وسط مهموني ميگي برنامه ي سينما رو بريزيم؟ ـ يه دفعه اي كجا بود ؟ متين ديروز پيشنهاد داد و بچه ها موافقت كردند . ـ خب پس برنامه هم ريختيد .متين كي اين پيشنهاد رو داد كه من نشنيدم ؟ گلابتون در حالي كه سعي داشت نخنده گفته : ـ زنگ تفريح ، شما رفته بودي دستشويي . و لبخندي زد . آهو سري تكون داد و گفت : ـ نمي دونم بايد فكر كنم . ـ زياد فكر نكن مخت هنگ مي كنه . برگشت گلابتون رو كه داشت لبخند مي زد و نگاه كرد و گفت : ببين گلاب ... نگذاشت حرفش رو تكميل كنه و گفت : گلاب خودتي ، آن شرلي ... ـ من آن شرلي ام افتخار مي كنم ولي تو هم قبول كن گلابي ... بهروز با لبخند به مشاجره ي آن دو نگاه مي كرد . هر چند آروم و زمزمه وار بحث مي كردند ولي فهميد بينشون اختلاف افتاده . آن دو هنوز در گير و دار بحث بودند كه مهرناز و نازيلا خانم رفتند آشپزخونه براي تدارك ناهار . بالاخره آن دو از بحث خسته شده و آرام گرفته بودند . گلابتون درحالي كه آرنجش را به دسته ي مبل تكيه داده بود دستش را زير چونه زده و ليست گوشي شو چك مي كرد . آهو هم با لبخند از دور داشت درسا رو كه بيدار شده و آروم بود رو نگاه مي كرد . بالاخره موقع صرف ناهار شد . همه دور هم نشتند و غذا در سكوت و آرامش صرف شد . بعد ناهار آهو با كنجكاوي دوباره رفته و پيش باران نشسته و شير خوردن درسا رو نگاه مي كرد . گلابتون روي مبل نشست و براي او كه از نظرش مثل رنگ نديده ها به بچه مي چسبيد پشت چشم نازك كرد . گوشي شو برداشت كه ديد دو تا پيام از طرف ترنم يكي از همكلاسي هاش داره . هر دو رو خوند . "گلابتون امتحان فردا رو تا كجا خوندي ؟ " "گلابتون با تو ام چرا جواب نمي دي ؟ " گلابتون با تعجب به صفحه ي گوشيش نگاه كرد . بعد چند ثانيه پشت سر هم پلك زد و در جواب فرستاد "كدوم امتحان ؟ مگه فردا امتحان داريم ؟ چه درسي ؟" و تا جوابش بياد با تعجب رو به آهو گفت : ـ آهو .! آهو همان طور كه گونه ي بچه رو نوازش مي كرد برگشت و گفت : ـ چيه ؟ ـ ما فردا امتحان داريم ؟ آهو با بي خيالي گفت : نه بابا چه امتحاني ؟ و با حرف باران سمت بچه برگشت ."آهو انگشتت رو مواظب باش ." برگشت و به انگشتش نگاه كرد . باران گفت : ـ داشت مي رفت تو چشم بچه . آهو خنديد و گفت : آخ كوچولو حواسم نبود . حالا چرا چپ چپ نگاه مي كني ؟ واقعاً درسا دست از شير خوردن برداشته و برگشته او را نگاه مي كرد . باران و آهو خنديدند . گلابتون به گوشي اش نگاه كرد . جواب اومده بود . "اووووف چه عجب تو جواب دادي . يعني خبر نداري ؟ امتحان زيست ديگه ." گلابتون بلند شد رفت به اتاق خواب باران و شروع به شماره گيري كرد . بعد چند بوق ترنم جواب داد . ـ سلام خانوم خانوما . ـ سلام ترنم ، چي مي گي ؟ جدي جدي امتحان داريم ؟ ـ آره واقعاً نمي دونستي ؟ ـ نه روحمم خبر نداشت . آهو هم بي خبره . چه طور آخه ؟ ـ موقعي كه زنگ خورد اعلام كرد ، حتماً شما نشنيديد . ـ واي چه بد . ـ واي كارمون ساخته س ، شما هم پس نخونديد . من نخونده بودم مي خواستم ببينم مي تونيم با هم همكاري كنيم ؟ گلابتون جدي شد باز اين ترنم درس نمي خوند و مي خواست از همه تقلب بگيره. ـ خب چرا نمي شيني بخوني ؟ ـ اصلاً حسش نيست . ـ دلت خوشه ها حسش نيست ، ما الان مهموني هستيم ، آهو رو بلند مي كنم و مي ريم خونه ميخونيم . ـ يعني دلت مياد مهموني رو بگذاري و بچسبي به درس ؟ گلابتون جدي گفت : معلومه ، بهتره تو هم همين كار رو كني ، خانم شفق رو كه مي شناسي يه دفعه ديدي همه ي جاها رو عوض كرد . با اين حرف ترنم كمي ترس خورد و قول داد سعي كنه بخونه . گلابتون بعد قطع مكالمه يه دفعه در رو باز كرد و بدون بالا گرفتن سرش سريع از اتاق خارج شد كه خورد به كسي . سرش رو كه بالا گرفت ديد بهروز ِ . خود به خود اخم هاش تو هم رفت . بهروز كمي دستپاچه شد از او فاصله گرفت و لبخند ماتي زد و گفت : ـ مشكلي پيش اومده ؟ گلابتون حرصش گرفت . او در راهرو كنار در اتاق باران چه مي كرد ؟ دنبال او راه افتاده بود ؟ عصبي به بهروز نگاه كرد و جدي گفت : چه مشكلي ؟ بهروز با كمي من من گفت : ـ هيچي ...يعني ...منظورم اينه از اين ور رد ميشدم .... ميون حرفش با تمسخر گفت : رد مي شديد ؟! بهروز نيم نگاهي به او انداخت و براي اينكه بيشتر ضايع نشه گفت: ـ فعلاً . و سمت در دستشويي كه در راهرو بين اتاق خواب ها بود رفت . گلابتون سري تكون داد و به سالن برگشت پيش آهو رفت شونه شو تكون داد و گفت : ـ آهو ...آهو با توام . آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : چته ؟ ـ پاشو بريم . باران نگاهي به او كرد و گفت : كجا گلاب جون ؟ گلابتون دندون هاشو از حرص روي هم فشرد و در دلش گفت "گلاب مادربزرگته" ـ ما امتحان داريم ولي اصلاً خبر نداشتيم . آهو با تعجب گفت : امتحان نداريم كه . ـ چرا ، الان ترنم زنگ زد و گفت امتحان زيست داريم . آهو چهره اش در هم رفت . ـ واي نه . ـ مجبوريم بريم بخونيم . آهو چهره ي مسخره اي به خود گرفت و گفت : يه روز اومديم پيش ني ني ها . گلابتون مي خواست بگه "مسخره بازي درنيار ، جمع كن خودتو بريم " كه با لبخند باران او هم لبخند زد و گفت : بريم . وقتي داشت به پدر و مادرش و بقيه اطلاع مي داد بهروز گفت : من هم دارم ميرم ميتونم بين راه برسونمتون . گلابتون خواست ضايع ش كنه و بگه مسيرمون بين راهت نيست كه با حرف خاله اش چيزي نگفت . ـ برات زحمت نميشه بهروز خان ؟ ـ نه چه زحمتي ، منم دارم ميرم بايد برم سر كار . آهو برگشت و گفت : جدي جدي بريم ؟ ـ تو دوست داري بمون ، خودت مي دوني و يه صفري كه قراره بگيري . آهو بلند شد و گفت : بيخود دلت رو صابون نزن كه من صفر بشم ها ، منم ميام . آ آ ... روپوشش رو برداشت و پوشيد . همه زدند زير خنده . موقع خداحافظي آهو چند باري خم شد و گونه ي لطيف درسا رو بوسيد و دلش نمي اومد خداحافظي كنه همين كارش باعث شده بود گلابتون بابت از دست رفتن وقت حرص بخوره و دلش بخواد اونو بزنه . موقع خداحافظي از باران ، او فقط با يه انگشتش آروم گونه ي درسا رو ناز داد و بعد با همه خداحافظي كردند و پشت سر بهروز راه افتادند . آن دو با آسانسور رفتند و بهروز براي اينكه اونا راحت تر باشن از پله ها رفت . آهو و گلاب زودتر به طبقه ي همكف رسيده و كنار ماشين بهروز منتظر بودند كه ديدند او سلانه سلانه داره مياد پايين . گلابتون بدون اينكه بهروز بفهمه براش چشم غره اي رفت و دست به سينه منتظر موند . ================================
بهروز با لبخند سوييچ رو زد و گفت : ببخشيد خانوم ها منتظر مونديد . گلابتون حق به جانب يسمت در ماشين رفت و زير لب گفت : اشكال نداره . نشست و آهو هم داشت مي نشست كه بهروز رو به گلابتون سرش رو عقب گردوند ، با سوويچ كه در دستش بود به صندلي جلو اشاره زد گفت : ـ بفرماييد راحت باشيد . گلابتون بدون اينكه نگاش كنه گفت : راحتم . آهو نشست و گفت : بريم . بهروز سري تكان داد حين روشن كردن ماشين از آينه به گلابتون نگاه كرد و راه افتاد و از پاركينگ خارج شد . بين راه شعر گذاشت با صداي آروم . گلابتون و آهو مشغول صحبت بودند كه بهروز گوشه اي نگه داشت . آن دو با تعجب نگاهي به بهروز انداختند . بهروز با يه لبخند برگشت و گفت : ـ ببخشيد بچه ها دو دقيقه من اينجا كار دارم و زودي برمي گردم . گلابتون كه چيزي نگفت اگر لب به سخن مي گذاشت حتماً زياد مودب حرف نمي زد . آهو لبخندي زد و گفت : خواهش مي كنم بفرماييد . بهروز براي تشكر سري تكون داد و سريع پياده شد و سمت مغازه ي دوستش رفت كه گلابتون سريع به حرف اومد : ـ ايش كجا رفت اين ايكبيري ؟ ـ واه چي كارش داري ! زودي بر مي گرده . ـ مثل اينكه هيچي نخونديم ها . ـ حالا داره لطف مي كنه و ما رو مي رسونه . ـ لطفش بخوره تو فرق سرش . مگه ما خواستيم خود شيريني كنه ؟ آهو خنديد و گفت : ـ بابا بيچاره چي كار كنه ؟ تو دو دقيقه ديرتر برسي از مقام پروفسوري مي افتي ؟ گلابتون جدي نگاش كرد و گفت : تو هم كه از خداته از درس جيم بشي . آهو موذيانه لبخند زد و گفت : چرت و پرت نگو . ـ چرت و پرت مي شنوم . ببند اون نيشت رو . آهو دستش را روي پيشوني او گذاشت و گفت : تب نداري ؟ خيلي قاطي هستي ها ، تو كه خوب بودي . گلابتون چشم غره اي رفت و دست اونو از روي پيشونيش پس زد . ـ راست مي گم ها يعني اين همه عصباني هست چون بهروز دو دقيقه معطلت كرده ؟ گلابتون خواست چيزي بگه كه در باز شد و بهروز نشست و گفت : ـ خب بچه ها ببخشيد الان با سرعت جت مي رم كه برسيم . گلابتون كه نگاشو به سمت پنجره برگردونده بود زير لب غريد : ـ با دست فرمون قشنگت به جاش نريم بهشت زهرا شكره . آهو كه صداي اونو شنيده بود با لبخندي كه سعي داشت كنترلش كنه زير گوش گلاب آروم گفت :
نظرات شما عزیزان:
|