ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان ز مثل زندگی

يه حياط صد متري دو تا خونه ي رو به روي هم داشت كه متعلق به خانواده رادمان و فرهودي بود . خونه اي كه ارث پدري رادمان بوده و بهش تعلق گرفته بود و وقتي مي خواست شروع به ساخت و ساز كنه از اونجايي كه ساليان سال با باجناقش فرهودي همسايه بودند تصميم گرفتن شراكتي بسازند و با يه طرح خاص .يعني به جاي آپارتمان و برج دو خونه ي ويلايي تو يه حياط بسازند و كنار هم زندگي كنند .
حالا بعد سالها كنار هم زندگي مي كردند و بچه هاشون بزرگ شده بود . باقي فاميل هميشه نزديكي اين دو خانواده رو عجيب مي دونستند . همه اعتقاد داشتن روزي روابط اين دو خانواده بر هم ميريزه . ولي اون ها سعي مي كردند به چنين مسائلي فكر نكنند .
گلابتون تنها دختر فرهودي كه يك دختر زيبا و با چهره و حركات دلفريب بود از خانه بيرون رفت . مسير حياط را از چمن هاي كنار سنگفرش هاي حياط رفت تا زودتر برسه . در خانه ي رادمان هميشه براي ورود آنها باز بود و همچنين برعكس .
گلابتون وارد شد و گفت : سلام خاله .
لبخند رو لبان مهرناز خانم شكفت . با خوشرويي گفت :
ـ سلام گلاب جان ، خوبي ؟
گلابتون حرصش گرفته بود . بارها تذكر داده بود كه اسمش رو كامل صدا كنند ولي انگار حافظه دراز مدتشون ضعيف بود . از بچگي اكثراً او را گلاب صدا مي زدند و او واقعاً بدش مي اومد .
ـ خاله آن شرلي كجاست ؟
از عمد آهو رو با آن نام خطاب كرد . براي تلافي فراموش كار بودن آنها سر اسمش .
ـ خاله جون دخترم رو اون طوري صدا نكن ، آهو بالاس .
در حالي كه سمت پله ها مي رفت گفت :
ـ بيداره ديگه .
ـ نمي دونم . براي صبحونه نيومد گمونم هنوز خوابه .
ـ خواب زمستوني مي كنه ؟
در حالي كه دستش را روي نرده ي قطور چوبي كه رنگ قهوه ي تيره داشت ، گرفته بود پله ها را طي كرد .
در اتاق آهو را باز كرد و با ديدن او كه روي تخت خوابيده و يك پايش از لبه ي تخت آويزان مانده بود سمتش دويد . روي كمرش پريد نشست . آهو كمي دست و پا زد و بدون باز كردن چشمش "هوووووم" گفت .
گلابتون با كف دست به شانه ي عريان او كه يقه ي بلوز نخي اش با بي نظمي از شانه اش سر خورده بود زد و گفت : پاشو خرس خوش خواب .
آهو سعي كرد چشم هاشو باز كنه . با چشمان خواب آلود و نيمه باز گفت :
ـ ساعت ...
خميازه اي كشيد و گفت : چنده . !!؟
ـ ساعت 10 .
آهو شوكه سرش را بالا گرفت و گفت : واي نه ، پس مدرسه چي ؟
گلابتون خنديد و گفت : خنگه جمعه س .
انگار خيالش راحت شده بود . دوباره سرشو روي بالش برگرداند و گفت :
ـ خُب پس .
گلابتون نك موهاي نارنجي او را با سر انگشتانش گرفت كشيد و گفت :
ـ مي خواهيم بريم خونه ي باران اينا . مگه يادت نيست ؟
آهو چشمانش را باز كرد و نگاهش رو به سمت ساعت ديواري كه شكل مسخره ي آدمي كه در حال دويدن داشت و كله اش ساعت بود ، دوخت . ثانيه شمار قرمز ساعت را تا يه مسيري دنبال كرد و بعد گردنش رو چرخوند تا او را كه روي كمرش نشسته بود رو ببينه .
ـ باران رو آوردند خونه ؟
ـ آره ، تو كلاً تو هپروتي ها . پاشو آماده شيم .
آهو با دستانش سعي كرد اونو هُل بده .
ـ راحتي گير آوردي ؟
ـ پاشو .
ـ پاشو تا پاشم .
گلابتون خنديد و از روي كمر او پايين پريد .

آهو از روي تخت پايين غلتيد . در حالي كه به بدنش كش و قوس مي داد گفت :
ـ حالا تو چرا اومدي اينجا ؟
گلابتون ابرويي بالا انداخت و گفت : يادم باشه مثل تو مهمون نواز باشم .
آهو لبخند كجي زد و گفت :
ـ تو كه هر روز اينجايي به جاي مهمون شدي صاحبخونه .
گلابتون دست به كمر زد و گفت : نه اينكه تو كم ميايي خونه ي ما ، حالا تا از پنجره بيرون شوتت نكردم برو صورتت رو بشور .
آهو خنديد و گفت : حداقل از پنجره ي اتاق خودت بنداز كه كوتاهه ، اتاق من طبقه دومه بيافتم پايين سرم منفجر مي شه اون وقت تو ميشي قاتل .
ـ اگر اين موضوع به حقيقت بپيونده كه يه ملت نفس راحت مي كشن .
همون طور كه سمت سرويس بهداشتي اتاقش مي رفت گفت :
ـ از چي ؟
ـ از دست تو ديگه .
آهو گاهي وقت ها تو شوخي هاشون جدي جدي ناراحت مي شد . لبخند رو لباش محو شد و در دستشويي رو بست .
وقتي بيرون اومد ديد گلابتون داره كشو هاشو مي گرده . حوله صورتش رو انداخت طرفش و گفت : هي دنبال چي هستي ؟
گلابتون حوله رو روي تخت پرت كرد و گفت : نكن موهام به هم ريخت.
ـ اوه اوه ، ناز و ادات منو كشته .
وقتي كنار ميز آينه رسيد و نگاهش به خودش افتاد خنده ش گرفت . موهاي نارنجيش شونه نخورده و ژوليده بود . يقه ي لباسش طوري كج و معوج مونده بود كه انگار از كشتي برگشته . خنده ش گرفت . نگاهشو پايين داد . تو آينه به تصوير گلابتون نگاه كرد كه هنوز خم شده و داشت تو كشو رو مي گشت .
دوباره نگاهي به خودش انداخت . خسته شده بود از مقايسه كردن خودش و او . گلابتون چرا شبيه پري ها بود و خودش ...خودش ...خودش شبيه چي بود ؟ آن شرلي ...خنده اش گرفت . خودش هم قبول داشت كه اين اسم بهش مي اومد . وقتي بچه بود رنگ موهاش كاملاً قرمز بود و از بچگي همبازي هاش اونو آن شرلي صدا مي زدند . با بالا رفتن سنش رنگ موهاش به نارنجي مي زد . البته جاي شكرش باقي بود كه نارنجي تيره بود وگرنه بايد هويج صداش مي زدند . نه اينكه بعضي ها صداش نمي زدند ؟
يادش اومد يكي از پسر هاي محله شون يه بار بهش متلك گفته بود و وقتي او تصميم گرفت جوابشو نده ، پسر برگشته و به او گفته بود "مو هويجي بهت نمياد اين قدر افه بيايي ..."
گلابتون دست از گشتن كشيد با تعجب به او كه خيره به آينه بود و پلك نمي زد نگاه كرد و گفت :
ـ چيه از ديدن خودت كُپ كردي نه ؟ منم هر بار مي بينمت همين شوك ها بهم دست ميده .
آهو پلك زد برگشت سمت او و گفت :
ـ برو گم شو ها.
گلابتون شونه رو از روي ميز برداشت با دسته اش زد تو سر او و گفت :
ـ بيا آن شرلي موهاتو شونه بزن .
آهو داشت دوباره ناراحت مي شد كه به خودش دلداري داد "خيلي هم دلم بخواد . من عاشق شخصيت آن شرلي هستم . تازه به اون معروفي ..."
گلابتون شانه هاي او را تكان داد و گفت :
ـ بابا زياد تو شوك نمون يهو قلبت ايست مي كنه ها .
آهو پوزخندي زد و شونه رو گرفت . به آرامي شروع كرد به شونه زدن موهاش . نگاهش تو آينه بود ولي سعي كرد به ظاهرش فكر نكنه . موهاش وقتي مرتب مي شد مجعد و زيبا بود . فقط رنگش رو دوست نداشت .
براي اينكه افكارش رو پس بزنه شروع كرد به حرف زدن .
ـ دنبال چي مي گشتي ؟
ـ يه دست لوازم آرايش درست و حسابي . ولي حيف كه پيدا نكردم .
آهو خنديد و گفت : وسايل هاي خودت رو كم آوردي اومدي سراغ من ؟
ـ اومدم با هم آماده شيم . ولي اينجا قحطيه ، بريم خونه ي ما . تو كه آرايش نمي كني . لباس هاتو بردار بريم اونجا عوض كن .
خودش رفت بيرون و آهو زود تصميم گرفت كه چي مي خواد بپوشه . لباس هاشو برداشت و همان طور كه نا منظم در دستش نگه داشته بود از اتاق خارج شد و مثل كسي كه دنبالش كرده باشند از پله ها پايين رفت . مهرناز خانم از آشپزخونه بيرون اومد .
ـ سلام مامان .
ـ سلام دخترم . كجا با عجله ؟
ـ ميرم با گلاب آماده شيم .
ـ صبحونه چي ؟
ـ نه آماده شدم بعداً مي خورم .
ـ اون موقع لباس هاتو لكه مي كني ، بيا اول يه چيزي بخور .
ـ پس خونه ي خاله مي خورم .
اينو گفت و از در خارج شد . اون قدر با عجله رفته كه پايش كف حياط خورد . تازه يادش اومد دمپايي بپوشه .
بعد سمت خونه ي رو به رو كه خونه ي خاله ش بود دويد .
با صداي بلند گفت :
ـ سلام خاله سلام عمو .
هميشه شوهر خاله هاشون رو عمو صدا مي زدند . وقتي جواب سلامش رو گرفت سمت اتاق گلابتون كه در همان طبقه ي همكف بود رفت در رو يهو باز كرد . گلابتون ترسيد پيرهنش را جلوي تنش گرفت و برگشت . با ديدن او گفت :
ـ تويي ديوونه ؟
آهو خنديد و گفت : پس مي خواستي كي باشه ؟
ـ فكر كردم دامونه .
ـ خب اون كه داداشته ، محرمه ببينت مسئله اي نيست .
ـ در رو ببند چرت و پرت نگو .
آهو با پا در رو بست و گفت : مجبوري وسط اتاق خودت رو لخت كني ؟
گلابتون در حالي كه لباسشو تنش مي كرد گفت :
ـ به جاي فضولي تو هم حاضر شو .
آهو لباس هاي مچاله شده تو دستش رو روي تخت او انداخت و با يه دست شكمش رو گرفت و گفت :
ـ من چيزي نخوردم برو يه چيزي برام بيار .
ـ نميشه ، چيزي ميل داري برو آشپزخونه ، اتاقم كثيف ميشه .
ـ اي اي ...
نگاهي به اتاق او كه از پاركت تا شيشه هاي پنجره برق مي زد انداخت . او هيچ وقت نمي تونست مثل گلابتون باشه ، منظم ، زيبا ، دلبر ، خوش صدا ، خوش صحبت ...
گلابتون جلوي چشم هاي او بشكني زد و گفت :
ـ كجايي تو ؟ زود بيدارت كردم ؟ هنوز خماري ....
آهو خنديد و سمت تخت رفت تا لباس بپوشه .
وقتي آماده شدند آهو گفت : بريم ؟
گلابتون برگشت به او نگاه كرد و گفت : نمي خواي يه كم آرايش كني ؟
ـ نه .
ـ يه چيزي به پوستت بزن .
ـ نه نمي خواد پوستم كه سفيده .
گلابتون معني دار لبخند زد و گفت : آره منم پوستم سفيده ولي پوست تو يه كم كاله .
گلابتون ابروهاي قهوه اي شو بالا داد و به او نگاه كرد . آره راست مي گفت . پوست گلابتون زيادي لطيف و خوشرنگ بود ولي پوست او سفيد كال بود . تازه روي گونه هايش كك و مك هايي داشت كه ازشون متنفر بود . هر چند به خاطر كمرنگ بودنشون روزي هزار بار شكر مي كرد .
گلابتون به لواز آرايشش اشاره كرد و گفت : برات رژ گونه بيارم ؟
آهو دستشو تو هوا تكون داد يعني نه .
گلابتون در كشو رو بست و گفت : پس بريم . آهو شالش را از روي تخت او برداشت و با هم راه افتادند . تو سالن كسي نبود . گلابتون در رو قفل كرد و با هم راه افتادند .
ـ واي فكر كن باران الان چه شكلي شده .
ـ چه شكلي شده ؟
ـ هم از قيافه افتاده هم چاق شده ، بايد كلي بره تناسب اندام تا بدنشو رو فرم بياره . حالا بشه شبيه قبل بارداريش يا نه با خداست .
به او نگاه كرد و گفت :
ـ به چي مي خندي ؟
آهو خنده ي ريزش را فرو خورد و گفت : به تو ...
گلابتون اخم ظريفش رو به او نشون داد .
ـ تو حق داري به من بخندي ؟
ـ آره ميبيني كه دارم مي خندم . فكرش رو كن تو ازدواج كني بعد بچه بياري ...اندامت چي بشه ....ديدني . ديدني .
كاملاً حرص گلابتون رو در آورده بود . اودر حالي كه بيني سربالايش رو به آسمان بود با اطمينان گفت :
ـ حالا كي گفته من بعد ازدواج بچه ميارم ؟
آهو با تعجب گفت : نمياري ؟
ـ نه .
ـ واه مگه ميشه ؟
ـ چرا نشه ؟ كاملاً دست خودمه .
ـ مطمئن باش هيچ مردي حاضر نميشه از خودش بچه نداشته باشه .
گلابتون پوزخندي زد و گفت : اوه اوه چه با تجربه . ولي جهت اطلاعت هر كي منو بخواد بايد با تموم شرايط بخواد وگرنه من كه چيزي رو از دست نمي دم ، ردش مي كنم .
آهو خنديد و گفت : اگه عاشقش بشي چي ؟
انگار آهو جوك گفته بود . همان طور كه راه مي رفتند شكمش را نگه داشته و مي خنديد . وقتي خنده در گلويش ته كشيد گفت :
ـ من صيد ميكنم ولي صيد نمي شم .

 

***

 

وقتي وارد خونه ي رادمان شدند همه اونجا جمع بودند . نازيلا و شهنام مادر و پدر گلابتون ، دامون برادرش و مهرناز و جهان پدر و مادر آهو . دامون به محض ديدن اونها گفت :
ـ شما دو تا فسقلي كجا بوديد ؟
آهو ريز ريز خنديد و گفت : لباس عوض مي كرديم .
ـ شما مگه دم هم هستيد ؟ به خدا شك مي كنم تو بدناتون آهنربايي چيزي كار گذاشته باشن كه هر جا بريد به هم مي چسبيد .
گلابتون با ناز روي مبل كنار شهنام پدرش نشست و او دستش را دور شانه اش انداخت .
ـ نمي خواهيم بريم ؟
مهرناز خانم جواب داد : چرا بريم دير هم شده .
همه با اين حرف بلند شدند تا به خونه ي باران كه دختر خاله بزرگه شون بود و دوره نقاهتش رو مي گذروند بروند . آهو سوار ماشين فرهودي شد و مهرناز خانم در عوض رفت سوار ماشين رادمان شد تا تو مسير راه با خواهرش هم صحبت بشه .
آهو و گلابتون روي صندلي عقب كنار هم نشسته و حرف مي زدند .
ـ مي گم ها چرا صبح داريم مي ريم خونه شون ؟ مگه باران با اون حالش مي تونه پاشه غذا درست كنه ؟
گلابتون قري به گردن و دستش داد و گفت : نمي دوني مامان هاي ما چه قدر مهربونن ؟ قراره خودشون آشپزي كنن .
ـ يعني بريم خونه ي باران اينا و ماماناي ما آشپزي كنن ؟
ـ پـَ نـَ پـَ از همين جا غذامون رو مي پزيم و برميداريم ميريم خونه ي باران اينا .

 


دامون كه در صندلي جلو كنار راننده لم داده و از آينه بغل آنها را نگاه مي كرد با حرف آخر گلابتون خنديد . آهو كه كنار پنجره سمت راست نشسته بود نگاهي به داخل آينه انداخت و با ديدن دامون كه بيني شو چروك انداخته بود و خنده ش به لبخندي مبدل شده بود نگاه كرد و گفت : به چي مي خندي ؟
دامون لبخند شيطنت باري زد و از آينه به او چشم چشم و گفت : به شما دوتا .
گلابتون به خودش زحمت داد تكيه شو از صندلي برداشت به سمت جلو خم شد ضربه ي نمايشي اي كه شانه ي برادرش زد . بعيد بود از آن همه ظرافت كه خشن باشد و گفت :
ـ مگه ما خنده داريم ؟ !!!
دامون دستش را روي شانه اش گرفت و با گفت : آخ آخ دختر دست چند كيلوييه ؟
گلابتون مليح خنديد و آهو پرسيد : جدي جدي به چي ما مي خنديدي ؟
شهنام نيم نگاهي به پسرش انداخت و لبخند براشون زد .
ـ جدي شوخي داشتم به حرفاتون مي خنديدم ، شما هم دوست و دشمنيد ها ...
آهو اخمي رو پيشاني نشاند و گفت :
ـ تو چرا به حرفاي ما گوش مي دي ؟ شايد ما دو كلوم حرف خصوصي داشته باشيم.
دامون با اطواري زنانه دستش را در هوا چرخاند و گفت :
ـ واي مامانم اينا ...حرف خصوصي ؟ به من چه ...ولوم رو بياريد پايين ، ماشيني كه از كنارمون هم رد مي شد اشاره زد گفت صداتون به گوشش خورده . اونم داشت برا شما مي خنديد ...
ـ هه هه بانمك .
دامون وقتي مورد تمسخر خواهرش قرار گرفت گفت :
ـ بفرماييد من آهنگ مي زارم ، شما هم با ولوم بالا گفتگو كنيد ، چيزي نميشه . گوشاي من كه مشغوله ...
اون قدر صداي ضبط رو بالا برد كه شهنام دستش را سمت دستگاه پخش ماشين برد ، صدا رو كم كرد و گفت :
ـ ما آخر از دست شما جوون ها كر ميشيم .
دامون با تعجب ساختگي اي گفت : كدوم جوون ها بابا ؟ عينك هم زده باشي يا بايد منو دو تا ببيني يا چهارتا ، چرا منو سه تايي مي بيني پس ؟
شانه هاي شهنام از خنده بالا و پايين مي شد ، در حالي كه هر دو دستش روي فرمون بود .
ـ باور كن بابا جون ، من يكي ام شما منو سه تا مي بيني ؟ اگه اين دو تا پيرزني كه پشت نشستن رو مي گيد بايد بگم اينا اواخر عمرشون رو سپري مي كنن ، عينك نزديد ، بزنيد حله .
گلابتون رشته ي بحث رو گرفت :
ـ تا چند دقيقه پيش ما فسقلي بوديم الان شديم پيرزن ؟
دامون در حالي كه از حرفي كه مي خواست بزنه جلو جلو خنده اش گرفته بود گفت :
ـ خب شما پيرزن هاي فسقلي هستيد ...
شهنام با پسرش خنديد . آهو هم در مقابل حس قلقلك آور حرف دامون مقاومت نكرد . ريز ريز خنديد . گلابتون چپ چپ و توبيخ كننده به آهو نگاه كرد ولي او هم لبخندي كه گوشه هاي لبش رو بالا داده بود رو نتونست مخفي كنه .
تموم مسير رو با خنده و شوخي طي كردند . در ماشين رادمان هم موضوع حول صحبت هاي زنونه ي مهرناز و نازيلا خانوم چرخيد .
جلوي آپارتمان باران رسيدند . جاي پاركينگ توسط همه ي همسايه ها پر بود . رادمان ماشينش رو زير پنجره ي آپارتمان پارك كرد و فرهودي براي تنگ بودن كوچه ماشين رو كمي دور تر و با فاصله از خونه ي باران پارك كرد .
همگي پياده شدند و سمت آپارتمان رفتند . آهو زنگ رو زد . بهرام ، شوهر باران از پشت اف اف با ديدن اونها خوش آمد گفت و در رو باز كرد . آهو به در نزديك تر بود ولي ايستاد تا اول بزرگترها برن داخل .گلابتون كه جزو آخرين نفرات بود راه افتاد داخل . آهو هم پشت سرش راه افتاد كه دامون پشت او با فاصله كم ايستاد لبش را به گوش او نزديك كرد و گفت :
ـ حالا براي همه احترام و براي ما نه ؟
آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : اِ تو اينجايي ؟ نديدمت .
دامون لبخند كجي زد و گفت :
ـ كلاً منو ريز مي بيني نه ؟ !!!

 

آهو ابرويي بالا داد و به سمت آسانسور رفتند . پدر و مادرها سوار شدند و چون ظرفيت پر بود سه تا بچه ها پشت در آسانسور موندند . دامون نگاهي به آن دو كرد و گفت : بياييد از پله ها بريم .
گلابتون سريع مخالفت كرد : نه چه كاريه ؟ خسته ميشيم .
ـ شما سوسول هستيد من كه رفتم .
دامون اين رو گفت . سمت پله ها دويد . آن دو به هم نگاه كردند وقتي آسانسور به طبقه همكف رسيد سوار شدند و آهو دكمه طبقه ي چهارم رو زد .
وقتي به طبقه ي موردنظر رسيدند ديدن دامون هم رسيده و نفسش رو عميقاً بيرون ميده . گلابتون خنديد و گفت : مجبوري ؟
و سمت در رفت كه باز مونده بود . آهو هم از كنارش گذشت و گفت :
ـ ولي خوب رسيدي ها ...
دامون همون طور كه تنفسش رو تنظيم مي كرد دو انگشتش را به نشانه ي حرف V (پيروزي) بالا برد . آهو پشت سر گلابتون وارد شد . بهرام با رويي خوش به استقبالشون اومد . اونها هم به گرمي سلام كردند و دوباره تولد بچه شو تبريك گفتند . بهرام هم رفت جلوي در واحد تا با دامون سلام كنه .
آهو با ديدن برادر بهرام كه با ديدنشون بلند شده بود جلوي گوش آهو گفت :
ـ واي اين بهروز هم اينجاست كه .
آهو هم به آرامي گفت : تو رو چي كار داره ؟
ـ ازش خوشم نمياد .
آهو شانه اي بالا انداخت و با هم رفتند جلو و سلام و احوالپرسي كردند . باران با بچه اش روي تختي كه به طور موقت تو سالن آورده بودند ، دراز كشيده بود . آهو با ديدن بچه ي باران سريع رفت لبه ي تخت نشست و گفت : اوخي نازي .
گلابتون هم با فاصله از بچه لبه ي تخت نشست تا كمي از روي كنجكاوي بچه رو نگاه كنه . بچه در آغوش باران بود . آهو با هيجان گفت :
ـ چه دوست داشتنيه .
باران لبخند پرمهري زد و به پلك هاي نازك و بسته ي كودكش نگاه كرد .
ـ مي تونم بغلش كنم ؟
ـ آره آهو جان .
ـ بيدار نشه .
باران به آرامي او را از آغوشش جدا كرد و روي دو تا دست آهو گذاشت و گفت :
ـ مواظبش باش .
آهو با خوشحالي بچه رو گرفت تو آغوشش نگه داشت و با حس خوبي به اون موجود ظريف كه پلك هاشو بسته بود نگاه كرد . نگاهشو از مژگان روشن كودك گرفت و رو به گلابتون گفت :
ـ ميخواي تو هم بغلش كني ؟
گلابتون دست هاشو كمي بالا برد و گفت : نه نه .
ـ چرا آخه ؟
گلاب حتي وقتي آهو بچه رو داشت حس خوبي نداشت . هيچ دلش نمي خواست اون موجود شكننده رو بغل كنه . سرش رو به طرفين تكان داد . ولي آهو مصرانه گفت :
ـ بيا يه كم بغلش كن ، ببين چه ناز و كوچولوهه .
گلابتون لب هاشو از حرص روي هم فشرد . اگه بجه بغلش نبود و باران آنجا حضور نداشت بي شك پس گردني اي به او مي زد . باران خنديد و گفت :
ـ آهو جان ، گلابتون ميترسه !
آهو با تعجب گفت : از چي مي ترسه ؟
ـ خب خودم هم اول مي خواستم بغل كنم يه كم مي ترسيدم ، اين قدر كوچيك و ظريفه .
گلابتون سريع تاييد كرد : آره آدم ميترسه از دستش بيافته .
آهو از اين حرف كمي ترسيد اگه بچه از دستش مي افتاد چي ؟ محكم تر او را به خودش فشرد . به پايين تخت و پاهاش نگاه كرد . اگه مي افتاد ؟!!!
از افكارش ترسيد و بچه رو به آغوش باران بازگردوند .
گلابتون بلند شد و گفت : بيا بريم رو مبل .
و بدون اينكه منتظر بشه رفت نشست رو مبل ولي تا سر بلند كرد ديد رو به روي بهروز نشسته . اعصابش خورد شد مخصوصاً وقتي او با يه لبخند محو نگاهش مي كرد . سريع مسير نگاهشو گرفت و به آهو كه هنوز لبه ي تخت نشسته بود انداخت .
ـ آخر سر اسمش به توافق رسيديد ؟
باران لبخند زد و بهرام گفت :
ـ نمي دوني آهو چه اختلاف نظري رو اين اسم داشتيم .
آهو سري تكان داد و گفت : آره خبر دارم . آخر چي شد ؟
بهرام به آرامي گونه ي دخترش رو نوازش كرد و گفت : درسا كوچولوي باباشه . شما هم درسا خانوم گل صداش كنيد .
آهو خنديد و به آرامي به پوست نرم سر بچه دست كشيد . موهاي كم پشتش به شدت لطيف بود .
دامون اومد كنار گلابتون نشست و باعث شد حواسش رو از آهو پرت كنه وقتي دوباره برگشت با تعجب ديد بهروز هنوز داره نگاهش مي كنه .
اخم هاشو تو هم كرد و نگاشو گرفت . بحث خانم ها سر باران و دختر كوچولوش بود و آقايون هم سرگرم بحث هاي اقتصادي بودند . گلابتون كه حوصله ش سر رفته بود به آهو اشاره زد كه بره پيشش . آهو انگشتش رو كه لاي دست مشت شده ي درسا بود به آرامي بيرون كشيد از لبه ي تخت بلند شد و رفت پيش گلابتون نشست .
ـ كشتي بچه رو چرا ولش نمي كني ؟
ـ اَ بي ذوق . خب ولش كردم ديگه .
ـ ميگم تو اين هفته مياي بريم سينما ؟
ـ سينما ؟ براي چي ؟
گلابتون به آرامي اداشو در آورد و گفت : مخ نخوديت چي مي گه ؟ سينما بريم فيلم ببينيم ديگه .
آهو ريز ريز خنديد و گفت : پروفسور نمي گفتي من آي كيوم راه نمي داد ها .
ـ خب پس چرا مثل خنگا ميپرسي سينما براي چي ؟
ـ براي اينكه يه دفعه اي موندي اونم وسط مهموني ميگي برنامه ي سينما رو بريزيم؟
ـ يه دفعه اي كجا بود ؟ متين ديروز پيشنهاد داد و بچه ها موافقت كردند .
ـ خب پس برنامه هم ريختيد .متين كي اين پيشنهاد رو داد كه من نشنيدم ؟
گلابتون در حالي كه سعي داشت نخنده گفته :
ـ زنگ تفريح ، شما رفته بودي دستشويي .
و لبخندي زد . آهو سري تكون داد و گفت :
ـ نمي دونم بايد فكر كنم .
ـ زياد فكر نكن مخت هنگ مي كنه .
برگشت گلابتون رو كه داشت لبخند مي زد و نگاه كرد و گفت : ببين گلاب ...
نگذاشت حرفش رو تكميل كنه و گفت : گلاب خودتي ، آن شرلي ...
ـ من آن شرلي ام افتخار مي كنم ولي تو هم قبول كن گلابي ...
بهروز با لبخند به مشاجره ي آن دو نگاه مي كرد . هر چند آروم و زمزمه وار بحث مي كردند ولي فهميد بينشون اختلاف افتاده .
آن دو هنوز در گير و دار بحث بودند كه مهرناز و نازيلا خانم رفتند آشپزخونه براي تدارك ناهار .
بالاخره آن دو از بحث خسته شده و آرام گرفته بودند . گلابتون درحالي كه آرنجش را به دسته ي مبل تكيه داده بود دستش را زير چونه زده و ليست گوشي شو چك مي كرد . آهو هم با لبخند از دور داشت درسا رو كه بيدار شده و آروم بود رو نگاه مي كرد . بالاخره موقع صرف ناهار شد . همه دور هم نشتند و غذا در سكوت و آرامش صرف شد .
بعد ناهار آهو با كنجكاوي دوباره رفته و پيش باران نشسته و شير خوردن درسا رو نگاه مي كرد . گلابتون روي مبل نشست و براي او كه از نظرش مثل رنگ نديده ها به بچه مي چسبيد پشت چشم نازك كرد . گوشي شو برداشت كه ديد دو تا پيام از طرف ترنم يكي از همكلاسي هاش داره . هر دو رو خوند .
"گلابتون امتحان فردا رو تا كجا خوندي ؟ "
"گلابتون با تو ام چرا جواب نمي دي ؟ "
گلابتون با تعجب به صفحه ي گوشيش نگاه كرد . بعد چند ثانيه پشت سر هم پلك زد و در جواب فرستاد
"كدوم امتحان ؟ مگه فردا امتحان داريم ؟ چه درسي ؟"
و تا جوابش بياد با تعجب رو به آهو گفت :
ـ آهو .!
آهو همان طور كه گونه ي بچه رو نوازش مي كرد برگشت و گفت :
ـ چيه ؟
ـ ما فردا امتحان داريم ؟
آهو با بي خيالي گفت : نه بابا چه امتحاني ؟
و با حرف باران سمت بچه برگشت ."آهو انگشتت رو مواظب باش ."
برگشت و به انگشتش نگاه كرد . باران گفت :
ـ داشت مي رفت تو چشم بچه .
آهو خنديد و گفت : آخ كوچولو حواسم نبود . حالا چرا چپ چپ نگاه مي كني ؟
واقعاً درسا دست از شير خوردن برداشته و برگشته او را نگاه مي كرد . باران و آهو خنديدند . گلابتون به گوشي اش نگاه كرد . جواب اومده بود .
"اووووف چه عجب تو جواب دادي . يعني خبر نداري ؟ امتحان زيست ديگه ."
گلابتون بلند شد رفت به اتاق خواب باران و شروع به شماره گيري كرد . بعد چند بوق ترنم جواب داد .
ـ سلام خانوم خانوما .
ـ سلام ترنم ، چي مي گي ؟ جدي جدي امتحان داريم ؟
ـ آره واقعاً نمي دونستي ؟
ـ نه روحمم خبر نداشت . آهو هم بي خبره . چه طور آخه ؟
ـ موقعي كه زنگ خورد اعلام كرد ، حتماً شما نشنيديد .
ـ واي چه بد .
ـ واي كارمون ساخته س ، شما هم پس نخونديد . من نخونده بودم مي خواستم ببينم مي تونيم با هم همكاري كنيم ؟
گلابتون جدي شد باز اين ترنم درس نمي خوند و مي خواست از همه تقلب بگيره.
ـ خب چرا نمي شيني بخوني ؟
ـ اصلاً حسش نيست .
ـ دلت خوشه ها حسش نيست ، ما الان مهموني هستيم ، آهو رو بلند مي كنم و مي ريم خونه ميخونيم .
ـ يعني دلت مياد مهموني رو بگذاري و بچسبي به درس ؟
گلابتون جدي گفت : معلومه ، بهتره تو هم همين كار رو كني ، خانم شفق رو كه مي شناسي يه دفعه ديدي همه ي جاها رو عوض كرد .
با اين حرف ترنم كمي ترس خورد و قول داد سعي كنه بخونه . گلابتون بعد قطع مكالمه يه دفعه در رو باز كرد و بدون بالا گرفتن سرش سريع از اتاق خارج شد كه خورد به كسي . سرش رو كه بالا گرفت ديد بهروز ِ . خود به خود اخم هاش تو هم رفت . بهروز كمي دستپاچه شد از او فاصله گرفت و لبخند ماتي زد و گفت :
ـ مشكلي پيش اومده ؟
گلابتون حرصش گرفت . او در راهرو كنار در اتاق باران چه مي كرد ؟ دنبال او راه افتاده بود ؟ عصبي به بهروز نگاه كرد و جدي گفت : چه مشكلي ؟
بهروز با كمي من من گفت :
ـ هيچي ...يعني ...منظورم اينه از اين ور رد ميشدم ....
ميون حرفش با تمسخر گفت : رد مي شديد ؟!
بهروز نيم نگاهي به او انداخت و براي اينكه بيشتر ضايع نشه گفت:
ـ فعلاً .
و سمت در دستشويي كه در راهرو بين اتاق خواب ها بود رفت . گلابتون سري تكون داد و به سالن برگشت پيش آهو رفت شونه شو تكون داد و گفت :
ـ آهو ...آهو با توام .
آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : چته ؟
ـ پاشو بريم .
باران نگاهي به او كرد و گفت : كجا گلاب جون ؟
گلابتون دندون هاشو از حرص روي هم فشرد و در دلش گفت "گلاب مادربزرگته"
ـ ما امتحان داريم ولي اصلاً خبر نداشتيم .
آهو با تعجب گفت : امتحان نداريم كه .
ـ چرا ، الان ترنم زنگ زد و گفت امتحان زيست داريم .
آهو چهره اش در هم رفت .
ـ واي نه .
ـ مجبوريم بريم بخونيم .
آهو چهره ي مسخره اي به خود گرفت و گفت : يه روز اومديم پيش ني ني ها .
گلابتون مي خواست بگه "مسخره بازي درنيار ، جمع كن خودتو بريم " كه با لبخند باران او هم لبخند زد و گفت : بريم .
وقتي داشت به پدر و مادرش و بقيه اطلاع مي داد بهروز گفت : من هم دارم ميرم ميتونم بين راه برسونمتون .
گلابتون خواست ضايع ش كنه و بگه مسيرمون بين راهت نيست كه با حرف خاله اش چيزي نگفت .
ـ برات زحمت نميشه بهروز خان ؟
ـ نه چه زحمتي ، منم دارم ميرم بايد برم سر كار .
آهو برگشت و گفت : جدي جدي بريم ؟
ـ تو دوست داري بمون ، خودت مي دوني و يه صفري كه قراره بگيري .
آهو بلند شد و گفت : بيخود دلت رو صابون نزن كه من صفر بشم ها ، منم ميام . آ آ ...
روپوشش رو برداشت و پوشيد . همه زدند زير خنده . موقع خداحافظي آهو چند باري خم شد و گونه ي لطيف درسا رو بوسيد و دلش نمي اومد خداحافظي كنه همين كارش باعث شده بود گلابتون بابت از دست رفتن وقت حرص بخوره و دلش بخواد اونو بزنه . موقع خداحافظي از باران ، او فقط با يه انگشتش آروم گونه ي درسا رو ناز داد و بعد با همه خداحافظي كردند و پشت سر بهروز راه افتادند . آن دو با آسانسور رفتند و بهروز براي اينكه اونا راحت تر باشن از پله ها رفت . آهو و گلاب زودتر به طبقه ي همكف رسيده و كنار ماشين بهروز منتظر بودند كه ديدند او سلانه سلانه داره مياد پايين . گلابتون بدون اينكه بهروز بفهمه براش چشم غره اي رفت و دست به سينه منتظر موند .
================================

بهروز با لبخند سوييچ رو زد و گفت : ببخشيد خانوم ها منتظر مونديد .
گلابتون حق به جانب يسمت در ماشين رفت و زير لب گفت : اشكال نداره .
نشست و آهو هم داشت مي نشست كه بهروز رو به گلابتون سرش رو عقب گردوند ، با سوويچ كه در دستش بود به صندلي جلو اشاره زد گفت :
ـ بفرماييد راحت باشيد .
گلابتون بدون اينكه نگاش كنه گفت : راحتم .
آهو نشست و گفت : بريم . بهروز سري تكان داد حين روشن كردن ماشين از آينه به گلابتون نگاه كرد و راه افتاد و از پاركينگ خارج شد .
بين راه شعر گذاشت با صداي آروم . گلابتون و آهو مشغول صحبت بودند كه بهروز گوشه اي نگه داشت . آن دو با تعجب نگاهي به بهروز انداختند . بهروز با يه لبخند برگشت و گفت :
ـ ببخشيد بچه ها دو دقيقه من اينجا كار دارم و زودي برمي گردم .
گلابتون كه چيزي نگفت اگر لب به سخن مي گذاشت حتماً زياد مودب حرف نمي زد . آهو لبخندي زد و گفت : خواهش مي كنم بفرماييد .
بهروز براي تشكر سري تكون داد و سريع پياده شد و سمت مغازه ي دوستش رفت كه گلابتون سريع به حرف اومد :
ـ ايش كجا رفت اين ايكبيري ؟
ـ واه چي كارش داري ! زودي بر مي گرده .
ـ مثل اينكه هيچي نخونديم ها .
ـ حالا داره لطف مي كنه و ما رو مي رسونه .
ـ لطفش بخوره تو فرق سرش . مگه ما خواستيم خود شيريني كنه ؟
آهو خنديد و گفت :
ـ بابا بيچاره چي كار كنه ؟ تو دو دقيقه ديرتر برسي از مقام پروفسوري مي افتي ؟
گلابتون جدي نگاش كرد و گفت : تو هم كه از خداته از درس جيم بشي .
آهو موذيانه لبخند زد و گفت : چرت و پرت نگو .
ـ چرت و پرت مي شنوم . ببند اون نيشت رو .
آهو دستش را روي پيشوني او گذاشت و گفت : تب نداري ؟ خيلي قاطي هستي ها ، تو كه خوب بودي .
گلابتون چشم غره اي رفت و دست اونو از روي پيشونيش پس زد .
ـ راست مي گم ها يعني اين همه عصباني هست چون بهروز دو دقيقه معطلت كرده ؟
گلابتون خواست چيزي بگه كه در باز شد و بهروز نشست و گفت :
ـ خب بچه ها ببخشيد الان با سرعت جت مي رم كه برسيم .
گلابتون كه نگاشو به سمت پنجره برگردونده بود زير لب غريد :
ـ با دست فرمون قشنگت به جاش نريم بهشت زهرا شكره .
آهو كه صداي اونو شنيده بود با لبخندي كه سعي داشت كنترلش كنه زير گوش گلاب آروم گفت :

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 296
بازدید کل : 11643
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس